سید جواد پورحسینی
چکیده
در محیطی که ویژگی آن پیچیدگی و تغییر مستمر است، گفته می شود که ظرفیت نوآوری و تفکر استراتژیک واگرا بسیار بیشتر از برنامهریزی استراتژیک محافظه کارانه و همگرا، به عنوان هسته مرکزی خلق مزیت رقابتی به حساب می آیند. اما به نظر می رسد هم تفکر استراتژیک و هم برنامه ریزی استراتژیک هر دو نیاز امروزی سازمانها باشند. در این مقاله ابتدا سعی می شود تا با تشریح دو مفهوم تفکر و برنامهریزی استراتژیک، به این نتیجه رسید که این دو مفهوم ناقض یکدیگر نیستند، بلکه مکمل هم میباشند و به کارگیری هر دو در سازمان ها ضروری است. سپس رابطه این دو مفهوم با مکتبهای یادگیری و برنامهریزی گفته می شود و در نهایت به این نکته پی خواهیم برد که دو مکتب یادگیری و برنامه ریزی نیز به مانند تفکر و برنامه ریزی استراتژیک، مکمل و پشتیبان هم هستند.
مقدمه
مینزبرگ(1987 a) پنج تعریف از استراتژی ارایه داده است: طرح ، تمهید، الگو، موقعیت و چشم انداز. برای بیشتر افراد، استراتژی معمولاً مسئلهای جز یک طرح، برنامه، یا مجموعه اقدامهای هدفمند آگاهانه که از پیش مطالعه شده است، نیست. استراتژیهای تدوینی می توانند عام یا خاص باشند. استراتژی همچنین می تواند در قالب یک الگو و جریانی از اقدامهایی که توسط اعضای سازمان اتخاذ می شوند، در نظر گرفته شود. اگر استراتژی به مثابه طرح یا برنامه به ویژگی هدفمند و آگاهانه بودن آن اشاره دارد، استراتژی به نشانه الگو به معنای غیر مدون بودن و خود جوش بودن آن است( مینزبرگ و واترز،1985).
رویکرد عقلایی و تدوینی به تصمیمگیری استراتژیک، به عنوان یک فرایند مشخص و گام به گام می نگرد. مشکل این است که اگر چه مدل عقلایی، رویکردی سیستماتیک، قابل فهم و واضح به برنامه ریزی استراتژیک ارایه میدهد، دارای مفروضات بسیاری است که در واقعیت ناپایدار هستند (جانسون،1987،ص.17).
به عبارت دیگر فرایند مدیریت استراتژیک را همیشه آگاهانه و استراتژیها را نیز هدفمند در نظر می گیرد (مینزبرگ،b1987،ص.14). واقعیت این است: در حالی که سازمان ممکن است با یک برنامه عقلایی کار برنامه ریزی استراتژیک را آغازکند، اما آنچه در عمل ظهور می یابد، ممکن است موضوعی کاملاً متفاوت از هدف واقعی و اولیه باشد. استراتژیهای موفق یا درک شده اغلب استراتژیهایی خودجوش هستند که در قالب متفاوت با برنامه پیشتر طراحی شده، ظهور پیدا می کنند (مینزبرگ،b1987،صص.12-13).
دیدن استراتژی به عنوان فرایندی پویا، خلاقانه، پاسخگو و غالباً شهودی و در چارچوبی از محیط بسیار غیر قابل پیشبینی، با مفهوم تفکر استراتژیک، سازگاری و تطابق زیادی دارد. مینزبرگ معتقد است: برنامه ریزی و تفکر استراتژیک در بر گیرنده دو فرایند فکری مجزا هستند: برنامهریزی استراتژیک با تجزیه و تحلیل، ایجاد و رسمی کردن سیستم ها و رویه ها در ارتباط است و تفکر استراتژیک نیز شامل ترکیب یا تلفیق، تقویت شهود و تفکر خلاق و نوآورانه در تمام سطوح سازمان است (مینزبرگ،1994،هیراکلیوس،1998).
همچنین آیزنهارت و براون (1998) معتقدند: در حالی که به طور سنتی، استراتژی در ارتباط با ایجاد موقعیتی قابل دفاع در بلند مدت یا ایجاد مزیت رقابتی پایدار بوده است، امروزه استراتژی باید بر تطابق و بهبود مستمر تمرکز کند و به طور مستمر به شیوه ای تغییر و تکامل یابد که رقبا را متعجب و سر درگم سازد. (آیزنهارت و براون،1998،ص.787). باوجود محیط غیر قابل پیش بینی و به شدت پیچیده و رقابتی، ظرفیت تفکر استراتژیک خلاقانه و واگرا در سطوح چندگانه سازمانی، به عنوان هسته مرکزی خلق و حفظ مزیت رقابتی، به حساب می آید (لیدکا،1998،ص32).
بر اساس پژوهشهای لیدکا در مورد تفکر استراتژیک در سال 1998، پنج ویژگی اصلی و برجسته تفکر استراتژیک را شناسایی کرد:
1. تفکر استراتژیک نمایانگر یک سیستم یا دید کل گرا است که نشان می دهد چگونه بخشهای مختلف سازمان بر یکدیگر با وجود محیط های متفاوت، تاثیر میگذارند.
2. تفکر استراتژیک متضمن تمرکز بر مقصد است. بر خلاف رویکرد برنامهریزی استراتژیک سنتی که بر ایجاد و خلق تناسب و هماهنگی بین منابع موجود و فرصتهای در حال ظهور، تاکید می کند، تفکر استراتژیک، به عمد بر ایجاد عدم تناسب و ناهماهنگی اساسی بین آنها تمرکز می کند.
3. تفکر استراتژیک شامل تفکر بهنگام است. متفکران استراتژیک رابطه بین گذشته، حال و آینده را درک می کنند.
4. تفکر استراتژیک فرضیه مدار است. خلق فرضیه و آزمون آن مرکز فعالیتهای تفکر استراتژیک هستند. با پرسیدن این پرسش خلاقانه: چه می شود اگر؟ و در پی آن پرسیدن اینکه: اگر...سپس...؟ تفکر استراتژیک، پلی بین دوگانگی تحلیل-شهود می زند که مینزبرگ در تعریف خود از تفکر استراتژیک به عنوان ترکیب و طرحریزی و تحلیل، به آن اشاره می کند.
5. تفکر استراتژیک مستلزم ظرفیتی است که به گونهای هوشمندانه فرصت طلب باشد و فرصتهای در حال ظهور جدید را تشخیص دهد.
از این رو توانایی تفکر به صورت استراتژیک، بْعد دیگری را به فرایند تدوین استراتژی میافزاید. بنابراین تفکر و برنامهریزی استراتژیک فرایندهای فکری مجزا، اما با هم مرتبط و مکمل هستند(هیراکلیوس،1998،ص.482) که باید یکدیگر را به منظور مدیریت اثربخش استراتژیک، حفظ و پشتیبانی کنند. هیراکلیوس(1998،ص.485) بر این باور است که: استراتژیهای خلاقانه و نوآورانه که از تفکر استراتژیک می جوشند هنوز هم باید از راه تفکر تحلیلی و همگرا، عملیاتی شوند( برنامه ریزی استراتژیک). نمودار (1 ) فرایند های فکری مجزا، اما مکمل تفکر و برنامه ریزی استراتژیک را نشان می دهد.
تفکر استراتژیک
در ادبیات مدیریت استراتژیک بر چیزی که تفکر استراتژیک خوانده می شود توافق و سازش چندانی وجود ندارد.برخی از نویسندگان مفهوم تفکر استراتژیک را برای مفاهیمی دیگری چون برنامه ریزی استراتژیک و مدیریت استراتژیک به کار بردهاند. به عنوان مثال ویلسون(1994) بیان میدارد:
«…تلاش برای بهبود، نهاد برنامهریزی استراتژیک را آنچنان تغییر داده است که شایسته است تا به آن مدیریت استراتژیک یا تفکر استراتژیک اطلاق شود» (ویلسون،1994،ص.14)
نویسندگان دیگر بر فرایند مدیریت استراتژیک تمرکز کرده اند و آشکارا بیان میدارند که برنامه ریزی استراتژیک خوب، به تفکر استراتژیک کمک خواهد کرد (پورتر، 1987) یا تلویحاً پذیرفته اند که یک سامانه مدیریت استراتژیک خوب طراحی شده، تفکر استراتژیک را در سازمان آسان میسازد. (تامپسون و استریکلند،1999; ویلجن،1994).
مینزبرگ قائل به تمایزی آشکار بین دو مفهوم تفکر استراتژیک و برنامهریزی استراتژیک است. او میگوید: برنامهریزی استراتژیک تفکر استراتژیک نیست. (مینزبرگ،1994،ص.107) و در ادامه بیان می دارد که هر کدام از این اصطلاحات بر مرحله ای متفاوت در فرایند توسعه و طراحی استراتژی توجه دارند. از دیدگاه وی برنامه ریزی استراتژیک بر تجزیه و تحلیل تمرکز می کند و با تفسیر، بسط جزییات و صورت بندی استراتژیهای فعلی سر و کار دارد. از سوی دیگر تفکر استراتژیک بر ترکیب، استفاده از شهود و خلاقیت برای خلق تجسم و تصویری منسجم از سازمان تاکید دارد (مینزبرگ،1994،ص.108). او ادعا دارد که برنامه ریزی استراتژیک فرایندی است که باید پس از تفکر استراتژیک واقع شود. گرات نیز دیدگاهی مشابه دارد. او معتقد است که: تفکر استراتژیک فرایندی است که از راه آن مدیران ارشد می توانند خود را از فرایندها و بحرانهای روزمره مدیریتی جدا سازند (گرات،1995b،ص.2) و بدین گونه دیدگاهی متفاوت از سازمان و محیط متغیر آن حاصل کنند.
هیراکلیوس(1998) بین تفکر و برنامهریزی استراتژیک از راه مقایسه یادگیری تک حلقه ای و دو حلقهای، تفاوت قائل می شود. از نظر وی، یادگیری تک حلقهای، شبیه به برنامهریزی استراتژیک است و یادگیری دو حلقه ای نیز شبیه به تفکر استراتژیک است. او معتقد است که: یادگیری تک حلقه ای یعنی تفکر در میان مفروضات موجود و بر اساس مجموعه ای ثابت از فعالیتهای بالقوه اقدام می کند.در مقابل یادگیری دو حلقهای مفروضات موجود را به چالش میکشد و راه حلهای جدید و خلاقانه را توسعه میدهد و به فعالیتها و اقدامهای بسیار مناسب منجر میشود. هیراکلیوس ادامه میدهد که به مانند یادگیری تک حلقهای و دو حلقه ای، برنامه ریزی استراتژیک و تفکر استراتژیک در یک فرایند منطقی به یکدیگر مرتبط هستند و به طور کاملاً یکسانی برای مدیریت استراتژیک اثر بخش، مهم و ضروری هستند.
در این مقاله از این دیدگاه که تفکر استراتژیک و برنامه ریزی استراتژیک دو مفهوم متفاوت، اما به هم مرتبط هستند و اینکه برنامه ریزی استراتژیک فرایندی است که پس از تفکر استراتژیک اتفاق می افتد، حمایت می شود.
برنامه ریزی استراتژیک
استراتژی مفهومی است که هر مدیری باور دارد که آنرا می داند و درک میکند. باوجود مطالعههای بیشماری که انجام شده، هنوز یک تعریف مشترک، قابل قبول و جهانی برای استراتژی وجود ندارد. در واقع اصطلاح استراتژی غالباً به طریقی ضد و نقیض مورد استفاده قرار می گیرد. تا به امروز تعاریف برنامه ریزی استراتژیک در بر گیرنده اصطلاحاتی مانند: نیروی استراتژیک، کانون سازمانی یا مقصد استراتژیک بوده است. به طور کلی، بیشتر تعریفها در موارد زیر دارای نقاط مشترکی هستند:
جهت گیری بلند مدت سازمان،اینکه سازمان در چه رشته هایی باید فعالیت کند، تطبیق فعالیت های سازمان با محیط در جهت به حداقل رساندن تهدید ها و حداکثر کردن فرصتها و تطبیق فعالیتهای سازمان با منابع در دسترس(مک دانلد،1996). همان گونه که محیط به طور مستمر تغییر می کند، ضروری است که برنامه ریزی استراتژیک نیز به منظور حفظ توازن و هماهنگی با محیط بیرونی، به گونهای مداوم، تغییر کند.
مکتب یادگیری:
تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند غیرمنتظره
بر اساس نظریه این مکتب، استراتژیها هنگامی ظهور می یابند که کارکنان گاهی اوقات به طور فردی و در بسیاری از مواقع به طور جمعی تصمیم می گیرند که درباره یک موقعیت و توانایی سازمان خود در رویارویی با آن موقعیت، مطالبی را بیاموزند. سرانجام آنها به الگوهای عملی رفتار دست مییابند. مدیریت استراتژیک دیگر فقط مدیریت تغییر نیست، بلکه مدیریت به وسیله تغییر است.سیاستگذاری، یک فرایند مرتب، منظم و کنترل شده نیست، بلکه یک فرایند نا مرتب است که در آن سیاستگذاران میکوشند بر جهانی غلبه کنند که میدانند برای آنها بسیار پیچیده است.
کلید مکتب یادگیری آن است که بنیاد آن بر توصیف استوار باشد؛ تا تجویز. تنها ده درصد از استراتژیهای تدوین شده به گونه عملی به اجرا در می آیند . اگر یک استراتژی با شکست روبهرو شود تدوین کنندگان آن مجریان را مقصر میدانند. به عبارت دیگر هر شکست در اجرای استراتژیک به طور قطع شکست در تدوین آن است. اما مشکل واقعی در همین جداسازی تدوین واجراء و جداسازی تفکر(تدوین استراتژی) از عمل (اجرای استراتژی) نهفته است .
استراتژی را میتوان ناشی از انواع فعالیتها و تصمیمهای جزیی افراد مختلف دانست. اگر این تغییرات جزیی به مرور زمان یک جا جمع شوند، اغلب به ایجاد تغییرات عمده در مسیر منجر خواهندشد (مینزبرگ و دیگران ،1998).
فرضیههایمکتب یادگیری
فرضیه های مکتب یادگیری، عبارتند از:
1. ماهیت پیچیده و غیر قابل پیش بینی محیط سازمان که اغلب با گسترش پایگاههای اطلاعات لوازم برای استراتژی همراه است، از کنترل سنجیده و پیش بینی شده جلوگیری می کند. از این گذشته، استراتژی سازی باید به مرور زمان شکل یک فرایند یادگیری را به خود بگیرد. فرایندی که در نهایت تدوین و اجرای استراتژی در آن غیر قابل تمایز شود.
2. در حالی که رهبر نیز باید یاد بگیرد و گاهی اوقات بتواند یاد گیرنده اصلی باشد، اما عموماً این سیستم جمعی است که یاد می گیرد. بیشتر سازمانها دارای استراتژیست های بالقوه متعددی هستند.
3. استراتژیها به شکل الگو از دل زمان گذشته نشئت می گیرند، پس از آن، شاید به شکل طرحهایی برای زمان آینده ظاهر شوند و در نهایت دورنماهایی برای هدایت کل رفتار باشند.
4. این یادگیری به سبک پیش بینی نشده و از راه رفتاری که تفکر را با در نظر گرفتن گذشته بر می انگیزد، پیش می رود. این انگیزش به گونه ای است که از عمل ، حس ایجاد می کند. کسانی در استراتژی پیشقدم می شوند که قابلیت و منابع یادگیری را در اختیار داشته باشند. این بدان معناست که استراتژیها می توانند در هر نوع مکان عجیبی و به هر شیوه غیر معمولی، ظاهر شوند.
5- نقش رهبر، پیش پنداری استراتژیهای سنجیـــده و پیش بینی شده نیست، بلکه مدیریت فــرایند یادگیری استراتژیک است که به موجب آن استراتژیهای جدید می توانند ظهور یابند. پس از آن در نهایت، مدیریت استراتژیک مستــلزم ایجاد رابطه دقیق بین تفکر و عمل، کنترل و یادگیری، ثبات و تغییر است(مینزبرگ و دیگران ، 1998).
مکتب برنامه ریزی:
تدوین استراتژی به عنوان یک فرایند رسمی
در واقع پیدایی مکتب برنامه ریزی، همزمان با مکتب طراحی است. مهمترین کتاب این مکتب: استراتژی شرکتی که ایگور انسف آن را تألیف کرد، همانند کتاب متعلق به گروه هاروارد است که در سال 1956 انتشار یافت. اما پیروان این کتاب خط مشی به نسبت متفاوتی را دنبال میکردند. مشکلی که در این بین وجود داشت این بود که ادبیات برنامه ریزی استراتژیک از لحاظ کمی، رشد فراوانی یافت؛ اما از لحاظ کیفی چندان رشد نکرد.
نویسندگان کتابهای منتشر شده در دهه های 1960 و 1970 همگی بر این نکته تاکید داشتند که: استراتژی نه تنها میتواند، بلکه باید در درون نظام مندترین چارچوبهای برنامه ریزی استراتژیک شکل گیرد. پدیدآورندههای آن کتابها از استقرار بخشهایی به منظور برنامه ریزی هماهنگ حمایت کرده، فنون و ابزارهایی را برای تهیه برنامههایی استراتژیک تجویز میکردند. طرفداران افراطی نظریه برنامهریزی، بهرهگیری از رویکردی بسیار نظاممند- را که به طور عمده از راه واحد برنامه ریزی سازمانی یا رویههای ساختارمند برنامه ریزی قابل تحقق است- شرط لازم و کافی برای آنکه یک برنامه جامع و دوربرد استراتژیک به شمار آید، اجتنابناپذیر دانسته اند.به نظر طرفداران رویکرد برنامهریزی،این روش رویکردی عقلایی و پی در پی نسبت به صورت بندی استراتژی است. تاکید این دیدگاه آن است که عناصر برنامه ریزی چارچوب مفیدی برای تفکر در مورد عناصر استراتژی به دست میدهند (رحمان سرشت،1384،ص75).
پیش فرضهای مکتب برنامه ریزی
مهمترین پیش فرضهای مکتب برنامهریزی، عبارتند از:
1. استراتژیها از یک فرایند کنترل شده و آگاهانه برنامه ریزی رسمی نشئت میگیرند که به مراحل مجزایی تفکیک میشوند. چک لیستها هر مرحله را ترسیم و روشها آن را حمایت میکنند.
2. مسئو لیت فرایند کلی برنامه ریزی اصولاً بر عهده مدیر عامل است و مسئولیت اجرای آن عملاً بر عهده برنامهریزان ستادی است.
3. استراتژیها به طور کاملا آشکاری از دل فرایند برنامه ریزی بیرون می آیند تا به گونهای صریح ساخته شوند که بتوان از راه توجه به: هدفها، بودجهها ، برنامه ها و انواع مختلف طرح های عملیاتی آنها را اجرا کرد (مینزبرگ و دیگران ،1998).
رابطه تفکر و برنامه ریزی استراتژیک با مکتبهای یادگیری و برنامه ریزی
دو رویکرد تفکر استراتژیک و برنامهریزی استراتژیک به دو انتهای طیف مکتبهای دهگانه استراتژی تعلق دارند (ترنر،1998). تفکر استراتژیک با مکتب یادگیری تعریف میشود که برای محیط غیر قابل درک و پیش بینی مناسب است و برنامه ریزی استراتژیک جزو مکتب برنامه ریزی است که در محیط قابل شناخت و قابل پیش بینی اثر بخش است (اسلیوتسکی،1996).
تفکر استراتژیک با ترکیب و تلفیق، استفاده از شهود و تفکر خلاقانه در تمام سطوح سازمان سروکار دارد و همواره در پی نوآوری و خلق تصویری متفاوت از آینده است و تفکر واگرا را تشویق می کند. همچنین برای تدوین استراتژی، خود را مقید و محدود به هیچ چارچوب مشخص و معینی نمی کند. در تفکر استراتژیک برای ارایه و طراحی استراتژی باید ذهن را تا آنجا که امکان دارد، پرواز داد و آن را از هر گونه قید و بند رها کرد. مدیرانی که دارای توانایی شهودی بالا و تفکر خلاقانه و آزاد هستند، می توانند استراتژیهایی به وجود آورند که نه تنها مسیر شرکت خود، بلکه مسیر صنعت را تغییر دهند. مکتب یادگیری نیز معتقد است استراتژیها زمانی ظهور می یابند که اعضای سازمان و به ویژه مدیران بتوانند یاد بگیرند. بر اساس این مکتب چون استراتژیها باید در محیطی که ویژگی آن پیچیدگی و تغییر مستمر است شکل بگیرد و اجرا شوند، از این رو تدوین استراتژی نباید یک فرایند منظم ، کنترل شده و نظام مند باشد؛ بلکه فرایندی است نامنظم که بر پایه یادگیری استوار است. در امر تدوین استراتژی نه تنها مدیران بلکه همه اعضای سازمان دخیل اند، چرا که همه باید یاد بگیرند بنابراین یک سازمان ممکن است دارای استراتژیستهای متعددی باشد. همانگونه که هیراکلیوس(1998) می گوید: تفکر استراتژیک شبیه یادگیری دو حلقه ای است که مفروضات موجود را به چالش می کشد و راه حلهای جدید و خلاقانه ارائه میدهد؛ پس تفکر استراتژیک ریشه در مکتب یادگیری دارد.
از سوی دیگر بر اساس نظر مینزبرگ، برنامه ریزی استراتژیک بر تجزیه و تحلیل تمرکز دارد و با تفسیر، بسط جزییات و صورتبندی استراتژیها سروکار دارد. برنامه ریزی استراتژیک فرایندی است منطقی، نظام مند، سنتی و رسمی که وجود برنامههای محافظه کارانه و همگرا را تشویق می کند. در مکتب برنامه ریزی نیز بر این امر تاکید می شود که استراتژیها باید در قالب چارچوبهای منسجم برنامهریزی، شکل گیرند. طرفداران مکتب برنامه ریزی بر این باورند که: صورت بندی استراتژی باید به صورت عقلایی و پی در پی انجام شود و عناصر برنامه ریزی چارچوب مفیدی برای تفکر در مورد عناصر استراتژی به دست میدهد. در این مکتب بر فرایندهای بخردانه، نظاممند، رسمی،کنترل شده و آگاهانه تدوین استراتژی، تاکید میشود و بر این باور است که استراتژیها از دل فرایند بخردانه برنامهریزی بیرون میآیند. بنابراین روش است که مفروضات برنامهریزی استراتژیک، ریشه در اصول مکتب برنامهریزی دارد؛ اصولی که هر چند نتیجه بخش بودن استراتژیها و عملی بودن آن ها را تضمین نمی کنند ولی میتوانند چارچوبی مفید برای تجزیه و تحلیل و تفکر، درباره مسایل استراتژیک، پیش روی تصمیمگیرندگان سازمانی قرار دهند.
نتیجه گیری
در این مقاله ابتدا مفاهیم تفکر استراتژیک و برنامه ریزی استراتژیک تشریح شد و در ادامه نیز دو مکتب یادگیری و برنامه ریزی از مکاتب ده گانه استراتژی مورد بحث قرار گرفت. هدف از این کار این بود که با تشریح اصول و مبانی تفکر و برنامه ریزی استراتژیک و به تبع آن مکتبهای یادگیری و برنامه ریزی بتوان به بخش پایانی مقاله، یعنی رابطه اینها، با هم رهنمون شد. در بخش پایانی گفته شد که تفکر استراتژیک ریشه در مکتب یادگیری و برنامه ریزی استراتژیک نیز ریشه در مکتب برنامه ریزی دارد و دلایل مربوط به این ادعا نیز ارایه شد. اما در اینجا می توان یک نتیجه دیگری هم گرفت. بنا بر مطالب پیشین، تفکر و برنامه ریزی استراتژیک دو مفهوم مخالف هم نیستند، بلکه در عین تفاوتهایی که دارند، مرتبط و به هم وابسته اند.به عبارت دیگر: این دو، یکدیگر را تکمیل می کنند یعنی یکی بدون دیگری ناقص می ماند و وجود یکی با وجود دیگری کامل می شود. تفکر و برنامه ریزی استراتژیک باید یکدیگر را تقویت و پشتیبانی کنند تا بتوان مدیریت استراتژیک اثر بخش تری را به وجود آورد. از این بحث می توان اینگونه استنباط کرد که باید از اصول هر دو مفهوم، برای هر چه اثربخشتر کردن مدیریت استراتژیک سازمان، بهره گرفت.به این ترتیب که در سازمان باید هر دو مفهوم تفکر و برنامهریزی استراتژیک و اصول مربوط به هر یک را مورد تشویق و تائید قرار داد، نه اینکه به بهانه تقویت یکی از تقویت دیگری غافل ماند. به نظر می رسد که میتوان به این گونه کاستیهای مدیریت استراتژیک را در سازمان ها که در صحنه عمل و واقعیت با آنها روبه رو میشویم-که البته ممکن است ناشی از به کارگیری جداگانه فرایندهای فکری مورد بحث باشد- از بین برد یا دستکم کاهش داد. 0
منابع:
1. رحمان سرشت، حسین: راهبردهای مدیریت، تهران، انتشارات فن و هنر، چاپ اول (1384).
2. Eisenhardt, K.M. and Brown, S.L. (1998),``Competing on the edge: strategy as structured chaos'', Long Range Planning,Vol. 31 No. 5, pp. 786-9.
3. Garratt, B. (1995b), ``Introduction’’, in Garratt, B.(Ed.), Developing Strategic Thought ± Rediscovering the Art of Direction-Giving,McGraw-Hill, London, pp. 1-8.
4. Graetz, Fiona (2002),” Strategic thinking versus strategic planning: toward understanding the complementarities”, Management Decision, 40/5,p.457.
5. Heracleous, L. (1998), ``Strategic thinking or strategic planning?’’, Long Range Planning,Vol. 31 No. 3, pp. 481-7.
6. Johnson, G. (1987), Strategic Management and the Management Process, Basil Blackwell, Oxford.
7. Liedtka, J.M. (1998), ``Linking strategic thinking with strategic planning’’, Strategy & Leadership, September/October, pp. 30-5.
8. McDonald, M. (1996), ``Strategic marketing planning: theory, practice and research agendas’’, Journal of Marketing Management, Vol. 12 Nos 1-3, pp. 5-28.
9. Mintzberg, H. (1987a), ``Five Ps for strategy’’, in Mintzberg, H. and Quinn, J.B. (Eds), Readings in the Strategy Process, 3rd ed., Prentice-Hall,Englewood Cliffs, NJ, pp. 10-17.
10. Mintzberg, H. (1987b), ``The strategy concept I: five Ps for strategy’’, California Management Review, Fall, pp. 11-24.
11. Mintzberg, H. (1994), ``The fall and rise of strategic planning’’, Harvard Business Review, January-February, pp. 107-14.
12. Mintzberg, H, Ahlstrand, B, Lampel, J (1998), “Strategy Safari: A Guide Tour Through the Wilds of Strategic Management”,Prentice-Hall.
13. Porter, M. (1987), ``The state of strategic thinking’’, The Economist, May 23, pp. 19-22.
14. Slywotsky, Adrian.J (1996), Value migration, Harvard business school press.
15. Thompson, A.A. Jr and Strickland A.J. III (1999), Strategic Management. Concepts and Cases (11th ed.), Irwin McGraw-Hill, Boston, MA.
16. Turner,Ian (1998), Strategy,complexity and uncertainty,pp.1
17. Wilson, I. (1994). ``Strategic planning isn’t dead ± it changed’’, Long Range Planning, Vol. 27. No. 4, pp. 12-24.