مسلم فدائی
چکیده:
بررسی ادبیات استراتژی بیانگر پنج فاز مختلف در تکامل این پارادایم از جنگ جهانی دوم به بعد است. گلاک، کافمن، و والک(1980) سیر تکامل فرایند مدیریت استراتژیک را در چهار فاز تشریح کرده اند که فاز سوم آن طرح ریزی استراتژیک و فاز چهارم آن مدیریت استراتژیک بوده است. حال، با تکامل پارادایم از مدیریت استراتژیک دهه 1980 به شکل انعطاف پذیرتری از تفکر استراتژیک در دهه 1990، فاز پنجمی نیز قابل درک است (استیسی، 1993. هراکلیوس، 1998 ).
سیر تکامل پارادایم استراتژی
فاز 1 . طرحریزی مالی
اولین فاز در تکامل پارادایم استراتژی به طرحریزی مالی در ده? 1950 معروف است که تمرکز طرحریزی های شرکت، شامل آماده سازی بودجه مالی طی یک افق زمانی که به سختی از 12 ماه فراتر میرفت، بوده است. در ادبیات تحقیق، دراکر (1954، ص 77) با توجه به این موضوع اظهار می کند که نقش مدیریت ارشد آن است که این پرسشهای کلیدی را در رابطه با استراتژی موردنظر قرار دهد: کسب و کار ما چیست؟ و چه باید باشد؟
سلتزنیک (1957، صص62، 68-67) در کتاب خود باعنوان: رهبری در مدیریت زیر بنای برخی از مفاهیم اصلی مکتب طراحی را در این مقطع زمانی پیریزی می کند:
رهبری، هدف گذاری می کند، اما برای انجام کار، شرایطی را در نظر میگیرد که پیشاپیش تعیین کردهاند که سازمان چه کاری می?تواند انجام دهد و در چه گستره ای میتواند آن را انجام دهد...
فاز 2 . طرحریزی مبتنی بر پیش بینی
این فاز در ده? 1960 منجر به آن شد که سازمانها از یک افق زمانی گستردهتر تحلیل محیطی، پیش?بینیهای چندساله و تخصیص منابع به صورت ایستا استفاده کنند. (گلاک و همکاران ،1980) در این دوره چندلر(1962)، اندروز(1965)، و آنسوف(1965) سهم علمی بسزایی در تکامل ادبیات استراتژی داشتند. بویژه اندروز(1965) و آنسوف(1965) نخستین نویسندگانی بودند که به صراحت به جوهره و فرایند استراتژی اشاره داشتند.
اندروز(1965، ص 28) با تلفیق مفاهیم استراتژی از دیدگاه چندلر و دراکر، استراتژی را اینگونه توصیف میکند: ...الگویی از عمده ترین هدفهای عینی، منظورها یا هدفهای کلان، که به گونهای بیان شده است که بیانگر آن باشد که شرکت در چه کسب و کاری است یا باید باشد، نوع کسب وکار چیست و چه باید باشد... همچنین او برای نخستین بار مفهوم تحلیل قوت، ضعف، فرصت، تهدید: SWOT را برای تلاش در جهت جفت و جور کردن آنچه شرکت قادر است، انجام دهد(قوتها و ضعفهای داخلی) با آنچه شرکت ممکن است انجام دهد (فرصتها و تهدیدات خارجی) مطرح کرد.
فاز 3 . طرحریزی بر پای? محیط بیرون
دهه 1970 در پاسخ به بازار و رقابت شاهد جنبش جدید استراتژی و ورود به فاز سوم باعنوان طرحریزی بر پای? محیط بیرون بود. در این مقطع طرحریزی استراتژیک در اوج شهرت قرار داشت. طرحریزی به این شیوه شامل یک تحلیل جامع وضعیت و بررسی رقابت، ارزیابی استراتژی های مختلف، و تخصیص منابع به صورت پویا بود. (گلاک و همکاران 1980) تکنیکهای تجویزی برای استراتژی طی این دوره بویژه با غالب شدن مکتب طرحریزی به اوج خود رسیده بود. (مینتزبرگ، آلستراند، و لمپل 1998) و چارچوبهای ساده شد? متعددی برای تحلیل استراتژیک توسط افراد مختلف که به طور عمده از مشاوران صنایع بودند، مطرح شد. این چارچوبها شامل مواردی از جمله: منحنی تجربه، ماتریس پورتفولیوی گروه مشاوران بوستون، و پروژه تجربی تأثیر سود استراتژیهای بازاریابی(PIMS) بود. ماتریس پورتفولیوی گروه مشاوران بوستون، متداولترین چارچوب توصیه شده برای تصمیمات مربوطه است. از این روش، ماتریسی با چهار خانه شامل ستاره ها، علامت پرسشها، گاوهای شیرده و سگها حاصل می شود. (شکل 1) کاستی اصلی این ماتریس آن است که اشاره ای به استراتژی واحد کسب و کار ندارد. علاوه بر آن، این ماتریس عوامل بسیار معدودی را برای اعتباردهی به استراتژی توصیه شده در سطح شرکت، به کار می?گیرد و بر هزینه و رشد موثر بر نتایج واحدهای استراتژیک کسب و کار در محیط بازار متمرکز است.(هاکس و ماژولیف - 1983). هندرسون در دفاع از خود اظهار داشته که این ماتریس هرگز برای تجویز استراتژی طراحی نشده است، بلکه تمرکز این ماتریس بر این بوده است که به مدیران اجازه دهد به شیوه ها و با تجارب متفاوت به تعاملهای مختلف بین بخشهای یک شرکت بیندیشند و در بار? آن گفتگو کنند.(کلاترباک و کرینر،1990).
پروژه تجربی PIMS توسط استاد دانشگاه هاروارد، پروفسور سید شوئفلر که یک اقتصاد دان صنعتی بود، ابداع شد. کلاترباک و کرینر (1990، ص 145)در مورد این بانک اطلاعاتی اظهار کردهاند: شوئفلر اعتقاد دارد که اگر فقط بانک اطلاعات گسترده ای داشته باشید، میتوانید رفتار بازار را بخوبی الگوسازی کنید تا بدینوسیله اهرمهای لازم را بخوبی فشار داده باشید و حصول نتایج سودآور امری معقول باشد. پورتر(1982) اظهار میکند که رویکرد PIMS کاستیهای ویژه خود را دارد و به طور کلی روشی بسیار استقرایی است که پرسشهای متعددی را در رابطه با مناسب بودن یا نبودن معیارهای به کار گرفته شده، بدون پاسخ گذاشته است. پرسشهای بیشتری در خلال کاربردهای PIMS در صنایع بویژه صنایعی که در بانک اطلاعاتی نیامدهاند، باقی مانده است. انتقاد آخر آنکه PIMS از مشکلات احتمال وقوع عدم ثبات در تصمیمات مبتنی بر داده های تاریخی دوری جسته است. تیلور(1982) اظهار کرده است که فاید? واقعی پروژ? PIMS ، خود همان بانک اطلاعات است نه کاربردهای تجویزی.
در ادبیات استراتژی مشاهده میشود که الگوهای طرحریزی این دوره، تبدیل به فرایندی شدهاند که انرژی و وقت کارکنان ستادی را صرف خود کردهاند، (ویلسون،1994. مینتزبرگ،1994) و به رابطه مثبتی با عملکرد مورد انتظار شرکت نینجامیده است. (شریدر، تیلور، و دالتون، 1984. اسکات، میچل، و برنباوم، 1981) کفایت نداشتن رویکردهای تجویزی در تدوین و پیاده سازی استراتژی هنگام مواجهه با یک محیط بی ثبات کسب و کار، (به عنوان مثال: شوکهای اقتصادی عمده مانند شوک اول و دوم اوپک) نشانگر کاستیهای رویکردهای اندروز (1965) و آنسوف (1965) است. در نتیجه این دوره شاهد شروع روند انقباضی بخشهای طرحریزی استراتژیک در شرکتها و کاهش قدرت سازمانی آنهاست. (استیسی، 1993)
مینتزبرگ(1990) از مشاهدات خود در رابطه با تکامل پارادایم استراتژی در این دهه سه نتیج? بجا گرفته است. اول اینکه تدوین استراتژی را در واقع می توان به عنوان تعاملی بین محیط پویای کسب و کار و نیروی فزایند? ناشی از بوروکراسی دانست. دوم اینکه شکل گیری استراتژی در طول زمان منتج به دنبال کردن چرخ? عمر می شود و درنهایت اینکه تحقیق بر روی تاثیر متقابل استراتژی موردنظر و محقق شده، می تواند ما را به مرکز یک فرایند سازمانی توام با کمی پیچیدگی رهنمون شود.
فاز 4 . مدیریت استراتژیک
در دهه 1980 شرکتها با فاز جدیدی که از آن به عنوان مدیریت استراتژیک یاد می شود، مواجه شدند که عبارت بود از تلفیق منابع شرکت برای دستیابی به مزیت رقابتی. این فاز شامل موارد زیر بود:
1) یک چارچوب طرحریزی که مرزهای سازمانی را در می نوردد و تصمیمگیری استراتژیک در رابطه با منابع و گروههای مشتریان را تسهیل می کند. 2) یک فرایند طرحریزی که تفکر کارآفرینانه را ترغیب می کند. 3) یک سیستم از ارزشهای شرکت که تعهد مدیریت به استراتژی شرکت را تقویت می کند. گلاک و همکاران 1980 – ص 158). در این مقطع زمانی شاهد انتقال از پیش بینی های کمی به استفاده گسترده تر از تحلیلهای کیفی هستیم.(استیسی 1993) تلاشها بر ایجاد ماموریت و چشم?اندازی برای آینده، تحلیل مشتریان، بازارها، و قابلیتهای شرکت متمرکز شد (ویلسون 1994).
چارچوبهای تحلیلی که پورتر(1980، 1985، 1990) توصیه کرد، ازجمله تحلیل پنج نیرو، زنجیره ارزش، مدل الماسی مزیت رقابتی، و استراتژی به عنوان سیستم اجرایی، به ابزارهای ارزشمندی در مدیریت استراتژیک تبدیل شدند که توسط دانشگاهیان و صنعتگران مورد ستایش قرار گرفت. تلاش پورتر در این زمینه، به دلیل باریک بینی مدیریت استراتژیک، توسط مینتزبرگ(1990) و بارتلت و قوشال (1991) مورد انتقاد واقع شد. کار پورتر به خاطر تمرکز او برروی موقعیت استراتژیک موسسه در بازار یا صنعت مربوطه و به دلیل غالب بودن آن در این دهه ، توسط مینتزبرگ مکتب موقعیتیابی لقب گرفت. کار ارزشمند دیگری که در زمینههای اقتصادی انجام شد، به نویسندگانی مانند: ورنرفلت(1984)، بارنی(1991)، و پیتراف (1993) و دیگران بر مبنای کار اولیه پنروز (1959) در ارتباط با نظریه مبتنی بر منابع شرکت برمیگردد. نظریه مبتنی بر منابع، به ضعفهایی در این پارادایم در درک فرایندهای داخلی در کار اول اندروز(1965) اشاره دارد. نقطه قوت آن این است که شرح میدهد، چرا برخی سازمانها نسبت به رقبایشان سودآورتر عمل می کنند و چگونه میتوان شایستگیهای کلیدی را جامه عمل پوشاند و همچنین در تکوین آن دسته استراتژیهای تنوع که عقلانیاند، کمک موثری کرد. نظریه مبتنی بر منابع به خاطر فقدان یک اتفاق نظر نمایان در رابطه با مفاهیم، عبارات و چارچوبهای کلیدی برای ارزیابی قابلیتهای شرکت مورد انتقاد واقع شد. علاوه بر این، نویسنده پیشرویی در این شاخه- مانند نقش پورتر در مزیت رقابتی- برای رهبری این گفتمان وجود نداشت(د ویت و مایر، 1998).
فاز 5 . تفکر استراتژیک
در اواسط دهه 1980 اثر بخش نبودن فرایند مدیریت استراتژیک، بسیاری از متخصصان این زمینه را هدایت کرد تا بر لزوم تفکر استراتژیک تاکید داشته باشند. در دهه 1990 پارادایم استراتژی با ظهور تفکر استراتژیک تکامل بیشتری پیدا کرد تا به طرحریزی استراتژیک و مدیریت استراتژیک کمک و آنها را تسهیل کند. تکامل پارادایم استراتژی از طرحریزی استراتژیک به مدیریت استراتژیک و سپس به تفکر استراتژیک، بازتابی از تغییرات اقتصادی، فناوری، و اجتماعی است که از آغاز آن در اواسط دهه 1950 بود و بویژه از 1984 با سطوح بالاتری از بی ثباتی در محیط، اوج گرفت و فرایند استراتژی در سازمانها را با نیازهای جدیدی روبهرو کرد.
در یکسو نویسندگان ادبیات توصیفی و یکپارچه مانند اومایی(1982)، پیترز و واترمن(1982)، مینتزبرگ(1994) استراتژی را به عنوان یک هنر مطرح کردهاند و در سوی دیگر نویسندگانی مانند پورتر، اندروز(1965) و آنسوف (1965) که به ادبیات تجویزی تعلق دارند، استراتژی را به عنوان یک علم مطرح کردهاند. گروه دیگری از نویسندگان هستند که لزوم توازن برقرار کردن بین استفاده از شهود و تحلیل را در ادبیات استراتژی مطرح کردهاند (ویلسون،1994. ریموند، 1996. لیدکا، 1998. هراکلیوس، 1998).
مینتزبرگ و همکاران (1998) در به روز کردن طبقه بندی مکتبهای طرحریزی، اشاره به یک التقاط گرایی جدید در این پارادایم دارند که در پرتو پیشرفتهای اخیر، فرایند استراتژی در صدد فائق آمدن بر نیازهای یک محیط بی ثبات کسب وکار است. بطور مشخص در شرکتها نیز آگاهی بیشتری نسبت به مفید واقع نشدن چارچوب مدیریت استراتژیک، یادگیری سازمانی، خط مشی های سازمانی، فرهنگ سازمانی، ادراک و استدلال، زمینه های تصمیم گیری، پویایی گروهی، برای فائق آمدن شرکتها بر تغییرات و پیچیدگیهای محیط کسب و کار ایجاد شده است.
مکتب های طرحریزی و درسهایی از تکامل این پارادایم نویسندگان متعددی (شندل و هوفر 1979)، فاهی و کریستنسن (1986 )، هاف و ریجر (1987 )، مینتزبرگ (1990 )، مونتگومری (1988) ، مک کرنان(1997) بویژه در نیم? دوم 1980 تلاش کرده?اند تا ادبیات به نسبت جوان استراتژی را در مکاتب فکری ویژهای طبقه?بندی کنند. طبقه بندی مورد استفاده در این بحث، اثر مینتزبرگ(1990) است که درک عمیق و بالایی از التقاط گرایی این پارادایم در دهه 1990 با توجه به نیازهای محیط به ما می دهد و به تفهیم دقیقتر پیشرفتهای این حوزه بویژه به درک عمیقتر جنبههای کلان مکتب قدرت و مکتب ادراکی کمک می کند.
از ویژگیهای مکاتب گفته شده می توان درسهای فراوانی کسب کرد که مهمترین آنها عبارتاند از:
1. از دهه 1990 شاهد آن هستیم که فشارهای متعددی به سازمانها وارد آمده است که از آن میتوان به لزوم انعطافپذیرتر و قابل تطبیق تر شدن فرایند استراتژی یاد کرد. این فشارها عبارتاند از: سطح بالایی از بیثباتی در محیط فراروی سازمانها (پراهالاد و هامل، 1994)، مشکلات مستمر در اجرای استراتژیهای بهبود (ویلسون،1994. استیسی،1993. بن و کریستودولو،1996)، و اهمیت فزاینده فرهنگ سازمانی و سیاستهای درون سازمانی در تحقق استراتژی اثربخش(ویلسون، 1994). اثبات اینکه طرحریزی های استراتژیک دهه 1970 و فرایندهای مدیریت استراتژیک دهه 1980 قادر به غلبه بر این فشارها نیستند، (استیسی، 1993) منجر به تکامل پارادایم استراتژی شد. (وال و وال، 1995 . هراکلیوس، 1998). در دهه 1990 شاهد تأکید بیشتر بر استراتژی به عنوان یک فرایند متقابل اجتماعی و تأکید بیشتر بر تصمیم گیری در سطح فردی و سازمانی هستیم. استراتژی، اکنون یک فرایند کلی است. کارکنان در تمام سطوح سازمان از جمله هیئت مدیره، مدیرعامل، مدیران ارشد، مشاوران داخلی، مدیران اجرایی (لیدکا،1998. لورنج،1998) و ذینفعان بیرونی ازجمله: مشاوران، تأمین کنندگان، اعتباردهندگان، سرمایه داران، وام دهندگان می توانند در تفکر استراتژیک دخالت داشته باشند تا با نیل به ورودیهای مستمر خود و تعهد خود به فرایند استراتژی در تسهیل اجرای استراتژی، کمک کنند.(ویلسون، 1994. استیسی، 1993. وال و وال، 1995. بن و کریستودولو، 1996. ریموند، 1996).
بویژه کارکنان صف در این میان میتوانند نقشی کلیدی در تعیین حد و مرز شرکت ایفا کنند و بینش ارزشمندی در مورد روندهای بازار و مشتریان به شرکت انتقال دهند،(لیدکا،1998. لورنج، 1998) که این بینش برای موفقیت استراتژیک جنب? حیاتی دارد (ویلسون، 1994) .
2 . بررسی ادبیات استراتژی نشان می دهد که فرایند مدیریت استراتژیک چارچوب قابل قبولی برای تفکر استراتژیک ارائه میکند. (ویلسون، 1994) وضعیت استراتژیک رویاروی سازمان، منحصر به فرد، گنگ و متناقض (استیسی، 1993) و بیانگر سطوح مختلفی از بی ثباتی وابسته به محیط است (بویسات، 1995).
در یک محیط با ثبات و قابل پیشبینی یک رویکرد تحلیلی و همگرا به تفکر استراتژیک در چارچوب مدیریت استراتژیک امکانپذیر است. (بویسات، 1995) سطوح بالاتری از بی?ثباتی، مدیران را در فعالیتهای روزمره خود با این چالش روبه رو می کند که باید تصمیم بگیرند از چارچوبها، آداب، قواعد و رویه های شرکت خود که به وضعیتهای استراتژیک اشاره دارند، چه موقع استفاده کنند و چه زمان دوری گزینند. در این زمینه لازم است کـه تفکر استراتژیک رویکردی، خلاق واگرا و شهودی شبیه آنچه عموماً در هنرها دیده می شود، داشته باشد.(استیسی، 1993) شون (1987) به این موضوع با عنوان بازتاب در عمل و هامل(1996) از آن با عنوان استراتژی به عنوان انقلاب یاد می کند.
.3 در رابطه با سطح مناسبی از عمق تفکر استراتژیک و حد توازن استفاده از شهود و تحلیل، ممکن است آنچه برای یک شرکت و یا یک مدیر در یک وضعیت خاص مناسب پنداشته شود، الزاماً برای شرکت و یا مدیر دیگری در وضعیتی متفاوت مناسب نباشد. هراکلیوس (1998) با برداشتی بجا در این زمینه اظهار میکند که تفکر استراتژیک و طرحریزی استراتژیک هر دو ضروری است و هیچ یک بدون دیگری کافی نیست. رویکردهای انعطافپذیر در تفکر استراتژیک می توانند در رسیدن به طرحریزی استراتژیک بهبود یافته ما را یاری کنند. ریموند(1996)، ویلسون(1998) و لیدکا(1998) نیز بر اهمیت توازن برقرار کردن بین شهود و تحلیل تاکید می کنند. هیچ فرمول منحصر به فردی برای موفقیت در تفکر استراتژیک وجود ندارد و رویکردی که برای یک شرکت یا مدیر کارساز باشد، ممکن است برای شرکت یا مدیر دیگری چنین نباشد.
4 . با توجه به این بینش نو، بسیاری از شرکتها نمودار سازمانی خود را وارونه کرده?اند و مشتری را در سطوح بسیار بالا نشانده اند. این شرکتها کارکنان صف را به ریسک?پذیری شخصی و مسئولیت فردی در حوز? فکر و عمل تشویق می کنند.(هامل و پراهالاد، 1994 ) انعطاف پذیری سازمانی باید در درون سازمان ایجاد شود، به گونهای که بتواند با تغییر سازگار شود و در برابر آن واکنش نشان دهد.(تاشمن و اورایلی، 1997) در این شرایط تیمهای چند وظیفه ای نقش مهمتری را در فرایند استراتژی ایفا می?کنند.(وال و وال، 1995) در این حالت، بسته به ضرورتهای هر وضعیت، تفکر و عمل به صورت متوالی (آیزنبرگ، 1984. لویرمان، 1998) یا همزمان رخ می دهند و هیئت مدیره و مدیریت ارشد شرکت محیط پشتیبان کنندهای را برای میسر ساختن این استقلال داخلی فراهم می آورند. انتخاب کارکنان و آموزش آنها در چنین شرایطی کلیدی خواهد بود. وقت مدیریت نیز از طریق تفویض اختیار به گونه بهینهای صرف خواهد شد.(وال و وال، 1995)
-5 استیسی (1993) اظهار کرده است که تضاد در درون سازمانها می تواند ناشی از تضاد ایجاد شده بر اثر یک رویکرد خلاقانه، واگرا و شهودی در برخورد با مسائل استراتژیک باشد. در نتیجه لازم است که تفکر استراتژیک، فرهنگ و سیاستهای سازمانی و همچنین رفتار گروهی را برای درک بهتر فرایندهای سازمانی مورد نظر قرار دهد.
از تکامل این پارادایم بدیهی است که مدیران و سازمانها باید به میدان گستردهای از موضوعاتی مانند روانشناسی ادراکی(شناختی)، تئوری سیستمها، تئوری اقتضایی، پویاییهای گروهی و مفهوم سازمانهای یادگیرنده وارد شوند تا تفکر استراتژیک اثربخش را تسهیل کنند. بخشی از این امر توسط مینتزبرگ در دهه 1970 با توجه به استراتژی موردنظر و استراتژی نوظهور مطرح شد و بعدها توسط سنگه (1990) در اثر برجستهاش باعنوان: سازمان یادگیرنده توسعه بیشتری یافت.
6 . فناوریهای ارتباطات، محاسبات، دانش، در سالهای اخیر به صورت نمایی رشد داشتهاند. همگرایی این فناوریها نیز خود یک توسعه عمده است. رشد و همگرایی این فناوریها اکنون شرکتها را قادر ساخته است تا بر محدودیتهای پیشین استراتژی مانند: زمان، موقعیت و شکل غلبه کنند. (فرگوسن، 1996) در دسترس بودن دادهها، انعطاف پذیری چگونگی دسترسی به دادهها، بهرهگیری از سیستمهای پشتیبانی تصمیمگیری برای تقویت و ارتقای استفاده از شهود و تجزیه تحلیل، و همچنین سهولت آموزش کارکنان(ساوتر-1999) ابزارهای خوبی برای سست کردن نظر مینتزبرگ درباره بهنگام بودن و استفاده از دادههای آماده و انعطاف ناپذیر است.
نتیجه گیری
وال و وال(1995 ، ص8) جمع بندی خوبی نسبت به سیر تکامل این پارادایم دارند:
تغییرات جاری، بیانگر آن است که تلاش سازمانها در انطباق با شرایط خارجی برای بقا، بیشتر تکامل طبیعی بوده است تا تلاش هشیارانه ... . استراتژی بر اثر نیاز مبرم و فزاینده به واکنش نشان دادن به تغییرات بازار در حال تکامل است - همان نیازی که در مسطح کردن سلسله مراتب سازمانی نقش دارد- این حذف لایه های مدیریتی به نوب? خود، بر شیوه های خلق استراتژی های سازمانی اثرگذار است.
گفت و شنودهای ارتباطی و استراتژیک از اهمیت فزاینده ای برخوردار است. مدیران از سلسله مهارتها و تکنیک?های متعددی برای فائق آمدن بر تغییرات و پیچیدگیهای محیطی استفاده میکنند. تفکر استراتژیک میبایستی خود را با این نیاز به انعطاف پذیری وفق دهد.
تصویر هنوز کامل نیست. بینش حاصل از بررسی سیر تکامل پارادایم استراتژی مدخل ارزشمندی را برای عقلانی کردن اثربخش تفکر استراتژیک فراهم میکند، اما این فقط بخشی از مطلب است که میبایستی توسط شرکتهای نوی به کار گرفته شود. با وجود درسهای فراگرفته شده از تکامل این پارادایم، بر اهمیت بیشتر نقش مدیران صف در اداره کردن یک محیط بی ثبات تاکید می شود. همه کارکنان ستادی باید از آگاهی نسبت به چارچوب مدیریت استراتژیک برخوردار باشند. چنین چارچوبی انعطاف پذیری مناسبی برای آماده کردن تفکر استراتژیک فراهم می آورد.